می آیی؛می دانم...
روزی که زمین،مستی های طغیان زده اش را از دستِ رخوتِ درد آلود
بی تو زیستن می گیرد و می گذارد تا لایه های عطش خورده تردید هایش،
در اضطرابِ گنگِ مفهومِ به ادراک نرسیدۀ رسیدن تو رنگ ببازد.
می آیی؛می دانم…
روزی که آسمان،پر از ردّپای پنجره های کابوس دیده است و
آفتاب گردان ها،تازیانه خوردۀ تاریکی هایی که بر پیکره شان نشسته است.
می آیی؛می دانم…
روزی که باور ها،در بلوغ پر از غوغای تو را نفس کشیدن،پوست انداخته اند
و گذشته اند تا این شبح از زندگی مانده،تاولِ شتابِ رفتن هایش را،بی قرار تر
و گریز پا تر،به امتدادِ جادۀ از راه آمدنِ تو بسپارد.
می آیی؛می دانم…
امّا چند زمستان دیگر باید پر از نرسیدنت،بباید و برود تا پژمردگی های حسرت زدۀ
زمین،بهار رسیدنت را نفس بکشد و این همه نا آرامی های بی پناه را در زمانِ در تو
متوقّف شدۀ عقربه ها،آرام کنند؛چند زمستان دیگر…؟!
می آیی؛می دانم…
امّا چند فصل پر از فاصلۀ دیگر مانده تا قاصدک ها بتوانند در اطرافِ تو خیمه بزنند و بال
شاپرک ها،به ضریح چشمانت برسد؟چند فصل دیگر…؟!
چند صبح جمعۀ دیگر باید از گلوی ندبه هایی تو را صدا زد که بغزشان «متی ترانا و نراک»
شنیده و نا شنیده می شکند؟چند صبح دیگر؟!
می آیی؛می دانم…
امّا اصالتِ زخم و گل و خنجر!چند تا دلخوشیِ پروتنه هایی که یکریزِ جلوه های تجلّی تو را
پای دلتنگی های پر از تمنّای باران خوردۀ خیانت سکوت می کنند باید قربانی شود تا بشارتِ
شکوهِشرقیِ شانه های تو،در نجواهای پنهان و آشکتر همۀ خلقت بپیچد؟چند…؟!
عزیز کردۀ این همه دل!
می آیی، می دانم و تا آن روز دنیا_حتی بی آفتاب_بر مدار چشم های تو می چرخد،
و قاصدک ها،هر چند در سلوکِ باد دچار ناگهانِ پر از پروانۀ تو می ماند…!
منبع:ذخیرۀ خدا/اسماء خواجه زاده